مهمان کربلا
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   






موضوعات

  • همه
  • همه
  • سفارش های بزرگان
  • داستان های کوتاه
  • نکته های ناب قرانی
  • عفاف و حجاب
  • ظهور
  • اطلاعات عمومی
  • به یاد شهدا ...
  • نماز
  • تربیت فرزند شیعه
  • فرزند پروری
  • سلامتی
  • شهدای و ایثار گران حوزوی
  • بزرگان حوزه
  • شعر
  • شناخت اهل بیت
  • طب سنتی
  • آشپزی ( کیک )
  • طنز
  • غدیر
  • عکس و حرف
  • اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ و ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ
  • جوان و جوانی
  • ﺯﻧﺎﻥ و ﻛﺮﺑﻼ
  • ﻭﻻﻳﺖ ﭘﺬﻳﺮﻱ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • خداوندا
  • زندگینامه
  • احکام بانوان
  • متن ادبی
  • آشپزی ( انواع غذا )
  • آشپزی ( نکته ها )
  • کلیپ
  • دانلود
  • همسرداری
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • رمضان
  • آشپزی ( آش ها)
  • عروسک بافی
  • مناسبت ها
  • لبخند های پشت خاکریز
  • معرفی کتاب
  • حدیث
  • احادیث
  • احادیث اخلاقی
  • ائمه اطهار
  • آشپزی
  • سوپ ها
  • ماه محرم
  • دهه چهارم
  • عدل الهی
  • نشانه های مؤمن چیست ؟
  • سخنان مقام معظم رهبری
  • جنگ نرم
  • رشد و خود سازی
  • داروخانه معنوی
  • متفرقه دینی
  • کودک و سیسمونی


  • اسفند 1402
    شن یک دو سه چهار پنج جم
     << <   > >>
          1 2 3 4
    5 6 7 8 9 10 11
    12 13 14 15 16 17 18
    19 20 21 22 23 24 25
    26 27 28 29      




    آخرین مطاب






    آمار

  • امروز: 50
  • دیروز: 38
  • 7 روز قبل: 577
  • 1 ماه قبل: 3077
  • کل بازدیدها: 443453




  • خبرنامه





    کاربران آنلاین

  • نور الدین




  • لبخند های پشت خاکریز

    مهدویت امام زمان (عج)



    بازی های دفاع مقدس

    مهدویت امام زمان (عج)



    کرامات و داستان های ائمه اطهار

    آیه قرآن



    دانشنامه امام علی

    آیه قرآن



    اولین های دفاع مقدس

    وصیت شهدا



    جستجو





    ذکر ایام هفته

    ذکر روزهای هفته



    وصیت نامه موضوعی شهدا

    وصیت شهدا



    روز شمار غیبت





    معرفی صفحه وبلاگ به یک دوست






    بازی تمرکز حواس





    جستجو

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت




    رتبه



      داستان جالب ...   ...

    يه خانم سفيد پوست توى يكى از پروازهاى شلوغ، به محض رسيدن به صندليش، از نشستن بر روى آن خوددارى كرد. 

     

    جاى خانم كنار يك آقاى سياه پوست بود و خانم از نشستن در آنجا حالش خراب ميشد.

     

    خانم فورا خدمه پرواز را صدا ميزنه و درخواست يك جاى جديد ميكنه.

     

    خانم گفت: من اصلا حاضر به نشستن كنار اين مرد سياه پوست نيستم.

     

    مهماندار هواپيما گفت:

    اجازه بديد كه من براى يك جاى ديكر نگاهى به ليست مسافران بكنم.

     

    بعد مدت كوتاهى مهماندار برگشت و گفت:

    در قسمت درجه دو هواپيما هيچ جاى خالى ديگرى نيست

     

    ولى ميتواند با خلبان صحبت كند بلكه يك جاى خالى در قسمت درجه يك باشد.

     

     بعد از چند دقيقه مهماندار برگشت و گفت: 

     

    جناب خلبان گفتند كه يك جاى خالى در قسمت درجه يك ميباشد، اما در قوانين اين شركت هواپيمائى به هيچ وجه امكان انتقال يك مسافر از قسمت درجه دو به قسمت درجه يك نيست.

    از طرفى هم نشاندن يك مسافر محترم در كنار يك شخص ناخوشايند، يك جنجال و اقدام غير انساني است. 

     

    به همين دليل جناب خلبان با انتقال از قسمت درجه دو به درجه يك موافقت كرده اند.

     

    قبل از اينكه خانم مسافر بتواند جوابى بدهد، مهماندار هواپيما رو به مرد سياه پوست نمود و با لحن محترمانه اى گفت:

     

    آقاى محترم!

    ممكن است لطف كنيد وسايل شخصى خودتون رو جمع كنيد؟ من شما را به قسمت پر رفاه درجه يك هدايت مى كنم!

     

    همانطور كه جناب خلبان گفتند، اصلا كار غير انسانيست كه شما در كنار يك شخص فاقد احساسات انسانى بنشينيد. 

     

    بعد از بيان اين جملات، تمام مسافران كه شاهد اين ماجرا بودند، اين عمل رو با دست زدن هاى طولانى تائيد و تشويق كردند.

    آبراهام مزلو چه زیبا گفت

    به هر انسانی بدون هیچ قید و شرطی احترام بگذاریم

    موضوعات: داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [جمعه 1394-05-09] [ 11:03:00 ب.ظ ]





      حکایت دنیا...   ...

    بخونیدزیباست

     

    قطره عسلی بر زمین افتاد،مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید…باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد…مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد…اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت…در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد…بنجامین فرانکلین میگوید

    دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

    پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد،و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود…این هست حکایت دنیا

    موضوعات: داستان های کوتاه, متن ادبی  لینک ثابت



    [سه شنبه 1394-04-23] [ 05:31:00 ب.ظ ]





      یک داستان جالب ...   ...

    يه خانم سفيد پوست توى يكى از پروازهاى شلوغ، به محض رسيدن به صندليش، از نشستن بر روى آن خوددارى كرد. 

     

    جاى خانم كنار يك آقاى سياه پوست بود و خانم از نشستن در آنجا حالش خراب ميشد.

     

    خانم فورا خدمه پرواز را صدا ميزنه و درخواست يك جاى جديد ميكنه.

     

    خانم گفت: من اصلا حاضر به نشستن كنار اين مرد سياه پوست نيستم.

     

    مهماندار هواپيما گفت:

    اجازه بديد كه من براى يك جاى ديكر نگاهى به ليست مسافران بكنم.

     

    بعد مدت كوتاهى مهماندار برگشت و گفت:

    در قسمت درجه دو هواپيما هيچ جاى خالى ديگرى نيست

     

    ولى ميتواند با خلبان صحبت كند بلكه يك جاى خالى در قسمت درجه يك باشد.

     

     بعد از چند دقيقه مهماندار برگشت و گفت: 

     

    جناب خلبان گفتند كه يك جاى خالى در قسمت درجه يك ميباشد، اما در قوانين اين شركت هواپيمائى به هيچ وجه امكان انتقال يك مسافر از قسمت درجه دو به قسمت درجه يك نيست.

    از طرفى هم نشاندن يك مسافر محترم در كنار يك شخص ناخوشايند، يك جنجال و اقدام غير انساني است. 

     

    به همين دليل جناب خلبان با انتقال از قسمت درجه دو به درجه يك موافقت كرده اند.

     

    قبل از اينكه خانم مسافر بتواند جوابى بدهد، مهماندار هواپيما رو به مرد سياه پوست نمود و با لحن محترمانه اى گفت:

     

    آقاى محترم!

    ممكن است لطف كنيد وسايل شخصى خودتون رو جمع كنيد؟ من شما را به قسمت پر رفاه درجه يك هدايت مى كنم!

     

    همانطور كه جناب خلبان گفتند، اصلا كار غير انسانيست كه شما در كنار يك شخص فاقد احساسات انسانى بنشينيد. 

     

    بعد از بيان اين جملات، تمام مسافران كه شاهد اين ماجرا بودند، اين عمل رو با دست زدن هاى طولانى تائيد و تشويق كردند.

    آبراهام مزلو چه زیبا گفت

    به هر انسانی بدون هیچ قید و شرطی احترام بگذاریم

    موضوعات: داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 05:21:00 ب.ظ ]





      عروسک باربی و یک خاطره (خاطره یک دختر شهید )   ...

    ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺑﺎﺭﺑﯽ ﺭﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﺑﻮﺩﻡ، ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ.

    ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﺵ 90 ﺩﺭﺟﻪ ﮐﺞ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﯼ ﻇﺮﯾﻔﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻭ ﻇﺮﯾﻒ ‏(ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻮﭼﯿﮏ، ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ) ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﻮﺩ .

    خونه یکی از دخترهای فامیل بودیم که برای آب کردن دل من، کمد باربی هاشو بهم نشون داد. ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ می رفت، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ.

    عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید.

    ﺍﻭﻥ ﺳﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺭﺑﯽ ﻣﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ.

    ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻗﺎﻃﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ می شد و می گفت: ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ نمی تونه ﺑﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﯾﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺩﻭﺧﺖ ﺑﺎ ﻣﻘﻨﻌﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﮑﺮ می کرﺩﻡ ﭼﻘﺪ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺯﯾﻪ

    ﻧﺎﺧﻨﺎﺷﻮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ

    ﻻﮐﺎﺷﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﯾﻢ

    ﻣﻮﻫﺎﺷﻮ ﺑﺎﻓﺘﻢ

    ﻣﺚ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺵ ﮐﺮﺩﻡ

    ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﻫﻢ می رﻓﺖ …

     

    ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺬﺍﺷﺖ ﻣﻦ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﺑﯽ ﺑﺸﻢ ﭼﻮﻥ

    ﺑﺎﺭﺑﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺷﺪ …

     

     

    ﺯﯾﺮﮐﯽ ﻣﻮﻣﻦ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﻓﺮﺻﺖ می کند.

     

    “خاطرات یک دختر شهيد”

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [دوشنبه 1394-03-18] [ 03:37:00 ب.ظ ]





      عشق و محبت به حرف نیست ...   ...

    پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند.

     

    هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا 

    موهایش را سرو سامانی بدهد.

    پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم

    حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.

    پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..

    پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید ..

    وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .

    مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.

    اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.

    به یاد داشته باشیم.

    اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی..

     

    عشق و محبت به حرف نیست باید به ان عمل کرد…

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 03:30:00 ب.ظ ]





      داستانی طنز از حاج محمد ابراهیم همت ...   ...

    امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان

    گرگان یک روز به حاج همت گفت :

    “من از شما بدجور دلخورم !!”

    حاج همت گفت: “بفرمایید چه دلخوری دارید ؟ “

    گفت :

    “حاجی شما هروقت از کنار پاسگاههای ارتش رد میشوید یک دست تکان میدهید وبا سرعت رد میشوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد میشوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی ,بوق میزنی,ارام ارام سرعتت را کم میکنی 20متر مانده به دژبانی بسبجیها پیاده میشوی لبخند میزنی دوباره دست تکان میدهی بعد سوار میشوی واز کنار دژبانی رد میشوی !!!!

    همه ما از این تبعیض مابین ارتشیها وبسیجیها دلخوریم .. “

    حاج همت با لبخند گفت: “اصل ماجرا این است که دژبانهای ارتشی چند ماه اموزش تخصصی دیده اند اگرماشینی ازدژبانی رد بشود وبه او مشکوک شونداز دور بهش علامت میدن بعدتیرهوایی میزننداخر کار اگر خواست بدون توجه ازدژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر میزنند

    ولی این بسیجیها که تو میگی اگر مشکوک شوند اول رگبار میبندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی میکنند بابای صاحب بچه را در میاورند بعدچندتا تیرهوایی شلیک میکنند واخر که فاتحه طرف خوانده شد داد میزنند ایست!!!! “

    این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد .. !

    شهید حاج محمد ابراهیم همت

    لحظه هاتون آسمانی

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه, طنز  لینک ثابت



    [یکشنبه 1394-03-17] [ 05:44:00 ب.ظ ]





      مرحوم عباس مرندی ( داستان جالبی هست از دستش ندین )   ...

    آيت الله احدی از اساتيد حوزه علميه قم و صاحب تفسیر فروغ می گوید:

    حدود بیست سال است که در شهر بابل به مدّت ده روز، بعد از نماز صبح، جلسه داریم. يک بار وقتی از منبر پايين آمدم، دیدم آقایی که همیشه جلوی منبر می نشست و اهل اشک و ناله بود، آمد و گفت: حاج آقا يک وقتی به من می دهی!؟

    گفتم: اتفاقاً خیلی دلم می خواهد با هم حرف بزنيم. شما چند سال است پای منبر من می آيي، امّا خیلی آرام و ساکت هستيد.

    آن روز ايشان به منزل ما که در روستایی در بابل است آمد. بعد از کمی صحبتهای اوليّه، شروع کرد به گفتن:

    حاج آقا! من جوانی لات بودم توی این شهر، همه گونه اشتباه از من سر می زد. تا اینکه انقلاب پيروز شد. یک بار اهالی محل داشتند با مینی بوس به جماران خدمت امام می رفتند. به من گفتند تو هم بيا.

    با خودم گفتم: بابا، ما و اين همه معصيت!…امّا باشد، من اين سيّد را دوست دارم.

    به هر حال ما هم آمدیم جماران. امّا امام آن روز ملاقات نداشت. مردم پشت در آنقدر شعار دادند که حاج احمد آقا آمد وگفت: شما صبر کنید، ساعت ده و سی دقیقه به بعد، بیایید دست امام را ببوسید و بروید.

    ما هم به صف برای دستبوسی امام ایستادیم. همه دست امام را بوسیدند و رفتند. نوبت به من رسید. تا آمدم دست امام را ببوسم، ایشان دستشان را کشيدند!!!

    خیلی حالم گرفته شد، امام هم این موضوع را فهمید.

    توو همان حال و هوای لوطی گری و لاتی با خودم گفتم: بابا مرد حسابی، برای همه داشتی، امّا برای من دست کشیدی!؟ خب اگر می دانستم نمی آمدم.

    آمدم از در بروم بیرون که محافظ امام دوید و آمد و گفت: آقای فلانی! شما بیرون نرو!

    با خودم گفتم: نکند می خواهند من را بازداشت کنند!؟

    گفتم: من کاری نکردم!

    مجدداً محافظ امام گفت: به شما می گویم نرو! امام با شما کار دارند!

    منتظر ماندیم تا همه رفتند. من رفتم داخل اتاق، دیدم امام و حاج احمد آقا نشسته اند. امام با اشاره به حاج احمد آقا فرمود: برو بیرون!

    بعد امام دستم را گرفت و فرمود: ناراحت شدی!؟

    گفتم: بله. آقا این ها همشهری های من بودند. همه دست شما را بوسیدند، امّا من…!!!

    امام با حالتی خیر خواهانه فرمود: پسرم چرا نماز نمی خوانی!؟ چرا گناه می کنی!؟ خدا چه بدی به تو کرده!؟

    تعجّب کردم. گفتم: حاج آقا! شما از کجا می دانید!؟

    امام فرمودند: شما هم به دین خودت عمل کن، به این مقام می رسی.

    بعد انگشترشان را در آوردند و گفتند: این انگشتر مال شما.

    حضرت امام ادامه داد: تو خوب می شوی! خوب می شوی! با دختر یک آیت الله ازدواج می کنی، امّا بچّه دار نمی شوی، بعدها راه کربلا باز می شود.

    در سفر اوّل کربلا نه، در سفر دوّم، پايين پای حضرت عبّاس(سلام الله عليه) ایست قلبی می کنی و از دنیا می روی و تو را کنار قبر حضرت عبّاس(سلام الله عليه) دفن می کنند. ولی این مطلب را به کسی نگو!

    حاج آقای احدی! همه مطالب امام تا اینجا درست بود. من داماد یکی از آیات عظام شدم. بچّه دار هم نشدم. سفر اوّل کربلا رفتم. حالا عازم دومين سفر کربلا هستم.

    آيت الله احدی ادامه داد: ایشان رفت کربلا و ما منتظر بودیم. کاروان برگشت. امّا دوست ما همراه کاروان نبود!

    اهل کاروان گفتند: درست کنار قبر حضرت عبّاس(سلام الله عليه)، در حال خواندن زیارتنامه، ایست قلبی کرد و از دنیا رفت.

    آمدند او را برای دفن از حرم بیرون ببرند، خدّام حرم حضرت عبّاس(سلام الله عليه) آمدند و گفتند: کجا!؟ حضرت عبّاس(سلام الله عليه) در عالم خواب به ما پيغام داده که این مرد با این مشخّصات را پایین پای من دفن کنید!

    الان جلوی کفشداری حضرت عبّاس(سلام الله عليه)، قسمت پایین پای حضرت، سنگی است که روی آن نوشته: مرحوم عبّاس مرندی.

    آیت الله احدی ادامه داد: من کل مطلب را روی نوار ضبط کردم، و بعدها این نوار، به نشر آثار امام فرستاده شد.

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 05:40:00 ب.ظ ]





      روزی تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم ...   ...

    روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !

    به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟

    و جواب او مرا شگفت زده كرد.

    او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟

    پاسخ دادم : بلی.

    فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.

    خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.

    هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!

    از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.

    در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟

    جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.

    گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.

    موضوعات: داستان های کوتاه, نقش زنان در حکومت جهانی حضرت ولی عصر (ع)  لینک ثابت



     [ 05:33:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    حلال جمیع مشکلات است حسین شوینده ی لوح سیئات است حسین ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلاست جائی که سفینه ی نجات است حسین