مهمان کربلا
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   






موضوعات

  • همه
  • همه
  • سفارش های بزرگان
  • داستان های کوتاه
  • نکته های ناب قرانی
  • عفاف و حجاب
  • ظهور
  • اطلاعات عمومی
  • به یاد شهدا ...
  • نماز
  • تربیت فرزند شیعه
  • فرزند پروری
  • سلامتی
  • شهدای و ایثار گران حوزوی
  • بزرگان حوزه
  • شعر
  • شناخت اهل بیت
  • طب سنتی
  • آشپزی ( کیک )
  • طنز
  • غدیر
  • عکس و حرف
  • اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ و ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ
  • جوان و جوانی
  • ﺯﻧﺎﻥ و ﻛﺮﺑﻼ
  • ﻭﻻﻳﺖ ﭘﺬﻳﺮﻱ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • خداوندا
  • زندگینامه
  • احکام بانوان
  • متن ادبی
  • آشپزی ( انواع غذا )
  • آشپزی ( نکته ها )
  • کلیپ
  • دانلود
  • همسرداری
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • رمضان
  • آشپزی ( آش ها)
  • عروسک بافی
  • مناسبت ها
  • لبخند های پشت خاکریز
  • معرفی کتاب
  • حدیث
  • احادیث
  • احادیث اخلاقی
  • ائمه اطهار
  • آشپزی
  • سوپ ها
  • ماه محرم
  • دهه چهارم
  • عدل الهی
  • نشانه های مؤمن چیست ؟
  • سخنان مقام معظم رهبری
  • جنگ نرم
  • رشد و خود سازی
  • داروخانه معنوی
  • متفرقه دینی
  • کودک و سیسمونی


  • اردیبهشت 1403
    شن یک دو سه چهار پنج جم
     << <   > >>
    1 2 3 4 5 6 7
    8 9 10 11 12 13 14
    15 16 17 18 19 20 21
    22 23 24 25 26 27 28
    29 30 31        




    آخرین مطاب






    آمار

  • امروز: 10
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 3066
  • 1 ماه قبل: 6484
  • کل بازدیدها: 451953




  • خبرنامه





    کاربران آنلاین

  • howzeh-kosar
  • زفاک
  • پارلا
  • ♡ گوشه نشین حرم ♡




  • لبخند های پشت خاکریز

    مهدویت امام زمان (عج)



    بازی های دفاع مقدس

    مهدویت امام زمان (عج)



    کرامات و داستان های ائمه اطهار

    آیه قرآن



    دانشنامه امام علی

    آیه قرآن



    اولین های دفاع مقدس

    وصیت شهدا



    جستجو





    ذکر ایام هفته

    ذکر روزهای هفته



    وصیت نامه موضوعی شهدا

    وصیت شهدا



    روز شمار غیبت





    معرفی صفحه وبلاگ به یک دوست






    بازی تمرکز حواس





    جستجو

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت




    رتبه



      آیا زمستان سختی در پیش است ؟   ...

    مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»… پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد» رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: «از کجا می دونید؟» >> پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع میکنن

    موضوعات: داستان های کوتاه, طنز  لینک ثابت



    [دوشنبه 1393-07-07] [ 02:55:00 ب.ظ ]





      چرا بادکنک دیگری رابترکانیم ؟   ...

    دانشجویی میگفت :

    یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید هرکس بعد از یکدقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است.

    مسابقه شر وع و بعداز یکدقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.

    سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت :من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چراکه قرار بود بعداز یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد.!

    ما انسانها دراین جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.

    قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم.

    میتوانیم باهم بخوریم.باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم…باهم…

    پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟

     

    شاد باشيد

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [یکشنبه 1393-07-06] [ 02:56:00 ب.ظ ]





      انسان بزرگ نمی شود جز به وسیله فکرش ..   ...

    نه سفیدی بیانگر زیبایی است.. ونه سیاهی نشانه زشتی.. کفن سفید اما ترساننده است.. وکعبه سیاه اما محبوب و دوست داشنتی است..

    انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.. اگر صدای بلند نشانگر مردانگی بود.. سگ سرور مردان بود.. واگر لختی و برهنگی نشانه زن بودن بود میمون ازهمه خانمتربود.. قبل ازاینکه سرت را بالا ببری ونداشته هات رابه پیش الله گلایه کنی.. نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.

    انسان ، بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش، شریف نمیشود جز به واسطه ی رفتارش و قابل احترام نمیگردد جز به سبب اعمال نیكش.

    تقدیم به كسانی که شایسته ي. احترامند..

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [شنبه 1393-07-05] [ 03:39:00 ب.ظ ]





      گاندی ٫خطاب به معشوقه اش نوشت :   ...

    گاندی, خطاب به معشوقه اش نوشت:

     

    خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ..

    زیاد نزدیک به هم,

    می سوزیم,

    و زیاد دور از هم, یخ

    می زنیم .

    تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم ، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی.

    کسی که تو از من می خواهی بسازی,

    یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت,

     

    من باید بهترین خودم باشم برای تو…

    و تو باید بهترین خودت باشی برای من …

     

    خوبِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست و

    معجزه اش, نادیده گرفتن کمبودها …

     

    زندگی ست دیگر…

     

    همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ،

    همه سازهایش کوک نیست ،

     

    باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،

    حتی با ناکوک ترین ناکوکش،

     

    اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،

     

    حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،

     

    به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،

    به این سالها که به سرعت برق گذشتند،

     

    به جوانی که رفت،

    میانسالی که می رود،

     

    حواست باشد به کوتاهی زندگی،

    به

    بهاری که رفت ،

     

    تابستانی که دارد تمام می شود, کم کم،

    آرام آرام،

     

    زندگی به همین آسانی می گذرد.

     

    ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد, گاهی هم صاف است،

     

    میگذرد, هر جور که باشی..

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 03:36:00 ب.ظ ]





      از کیک خوشت میاد ؟   ...

    پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

     

    روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.

     

    بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 03:23:00 ب.ظ ]





      چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم (داستان جالبیه ازدستش ندین)   ...

    نقل میکرد:

    این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.

    زنم بهم گفت:مرد حسابی تو تاجر این شهری،با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که،خدا هس،امام حسین هس،درس میشه.

    بهش گفتم:زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود

     

    میگفت:هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد،فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.گفتم:زن اگه نیای بریم میانا،آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.

    همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:

    دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.

    رفتم پیش زنم،باعصبانیت بهش گفتم:

    دیدی اومدن،دیدی آبرومون رفت،حالا بست شد.آبرومونو بردی حالا برو جواب بده.

    بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.

    تو همین لحظه دومین دسته اومدن،سومین دسته،چهارمین دسته،هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر.

    اذان مغرب شد.

    وایسادن نماز خوندن.

    عشا رو که خوندن رفتم گفتم:ما امشب چیزی نپختیم،یه چیزه ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم.

     

    میگفت:

    شام خودن و رفتن حرم زیارت،نصف شب شدخوابیدن،تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم،عباموانداختم،عرق چینموسرکردم و نعلینمو پا.

    شال و کلا کردم برم نجف.

    رفتم به زنم گفتم:زن این توهو این عزاداراو این امام حسین.من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم.

    میرم نجف و تو کربلا نمیمونم.فقط تو کربلا یه کار دارم.

    زنم گفت:چی کار؟

    گفتم:الان میرم بین الحرمین،حرم حسینم نمیرم ،میرم حرم عباس.

    به عباس میگم:برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی،خیلی با مرامی،خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی.

     

    هرچی زنم گفت:بمون نرو.منو تنها نزار.محل نزاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه،باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم،پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه.

    (قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)

    خیلی تعجب کردم،گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته،چطور میشه یه حجره باز باشه.

    تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبیو.

    کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه.آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم.

    خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو

    آسید حسین سلام علیکم

    جوابمو داد سلام علیکم.

    گفتم :آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟

    بهم گفت:این چیزارو ول کن،روضه نداری امسال؟

    اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا.ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده

    آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت

    گفت:

    چی میخوای؟

    گفتم:چیو چی میخوام؟

    گفت:برای روضت چی لازمته؟

    گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام،چایی میخوام،گوشت میخوام،هیزم میخوام،سیب زمینی میخوام،پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام .

    بهم گفت: بیا بردار برو

    گفتم:چیو بردارم برم؟

    گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر

    نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام.

    گفتم:من پول ندارم آسید حسین

    گفت:کی پول خواست از تو؟

    سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بارگاری کن بردار برو

    همچیو بار گاری زدیم

    تموم شد

    گفتم:آ سید حسین،ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره.

    ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟

    اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید

    تو دلم گفتم:نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته،من یکی بودم شاگردشا. تا این موقعم بیدارن شاگرداش.

    خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم

    رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره

    وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه،برو یه گوشه از روضتو روشن کن.

    نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟

     

    اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم.بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم.ببخشید،اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم:میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.

    رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه

    (یه مساله هست اینجا،اگه شاگردای آسید حسین زودتراز این بنده خدا میرسیدن خونه،این بنده خدا باید توراه میدیدشون.اگه بعداز این بنده خدا میومدن.باید این بنده خدا میرسید خونش و اونا میومدن.)رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت:کجا ریش گرو گذاشتی؟کجا نسیه آوردی؟

    بهش گفتم:زن کارمون راه اوفتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.

    زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟

    گفتم:از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.

    زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟

    گفتم:چرا؟

    گفت:آسیدحسین20ساله مرده

    گفتم:زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم

    باورش نشد.گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟

    رفتیم بین الحرمین.تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم،خودم کفنش کردم،خودم خاکش کردم.

    به زنم گفتم تو برو خونه

    خودم اومدم تو حرم حسین

    چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم

     

    چیزی به محرم نرسیده برات کربلا تو از دست عباس بگیر

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1393-07-02] [ 08:05:00 ب.ظ ]





      !!! پسر حاج شیخ فضل الله نوری بیش از بقیه اصرار به اعدام پدر داشت!!!   ...

    مرحوم شهید «آیت الله حاج شیخ فضل الله نوری» را در زمانِ مشروطه به دار زدند.

    این مجتهدِ عادلِ انقلابی، علیه مشروطۀ غیر مشروعۀ آن زمان قد عَلَم کرد.

    با این که اوّل مشروطه خواه بود، امّا چون مشروطه در جهتِ اسلام نبود با آن مخالفت کرد.

    عاقبت او را گرفتند و زندانی کردند.

    شیخ پسری داشت. این پسر، بیش از بقیّه اصرار داشت که پدرش را اعدام کنند.

    یکی از بزرگان گفته بود، من به زندان رفتم و علّت را از شیخ فضل الله نوری (ره) سوال کردم.

    ایشان فرمود: خود من هم انتظارش را داشتم که پسرم چنین از کار درآید. چون شیخ اثرِ تعجّب را در چهرۀ آن مرد دید، اضافه کرد این بچّه در نجف متولّد شد. در آن هنگام مادرش بیمار بود، لذا شیر نداشت. مجبور شدیم که برای او یک دایۀ شیرده بگیریم.

    پس از مدّتی که آن دایه به پسرم شیر می داد، ناگهان متوجّه شدیم که وی زنِ آلوده ای است؛ علاوه بر آن از دشمنان امیرمومنان (ع) نیز بود.

    کار این پسر به جایی رسید که در هنگام اعدام پدرش کف زد.

    آن پسرِ فاسد، پسری دیگر تحویل جامعه داد به نام کیانوری که رئیسِ حزبِ توده شد.

     

    تربیت فرزند در اسلام،شهید مطهّری (ره) ص 89

    موضوعات: همه, سفارش های بزرگان, داستان های کوتاه, اطلاعات عمومی  لینک ثابت



    [جمعه 1393-05-31] [ 01:32:00 ب.ظ ]





      سخن آخر امام صادق (علیه السلام ) از زبان همسر ایشان (حمیده )   ...

    ابوبصير مى گويد: پس از وفات امام صادق(ع) من به خانه آن حضرت رفتم تا به همسرش (حميده) تسليت بگويم ، وقتى آن بانو مرا ديد گريست من هم گريه كردم .

    سپس گفت : اى ابوبصير! اگر در لحظات آخر عمر امام در كنارش بودى قضيه عجيبى را مشاهده مى كردى .

    گفتم :چه قضيه اى ؟

    گفت :دقايق آخر عمر امام بود كه ناگهان چشمان مباركش را باز كرد و فرمود: همين الان تمام خويشان و نزديكان مرا حاضر كنيد! ما همه را جمع كرديم ، به طور كه كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نماند.

     

    حضرت نگاهى به آنان كرد و فرمود:كسانى كه نماز را سبك مى شمارند هرگز شفاعت ما به آنان نخواهد رسيد. «اِنَّ شَفاعَتَنا لا یَنالُ مُسْتَخِفّا بالصَّلوهِ» منبع:

    بحار: ج 6، ص 154 و ج 44، ص 297.

    .

    .

    شهادت رئیس مذهب شیعه، امام جعفر صادق(ع) را تسلیت عرض می نماییم.

    موضوعات: همه, سفارش های بزرگان, داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 01:13:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    حلال جمیع مشکلات است حسین شوینده ی لوح سیئات است حسین ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلاست جائی که سفینه ی نجات است حسین