مهمان کربلا
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   






موضوعات

  • همه
  • همه
  • سفارش های بزرگان
  • داستان های کوتاه
  • نکته های ناب قرانی
  • عفاف و حجاب
  • ظهور
  • اطلاعات عمومی
  • به یاد شهدا ...
  • نماز
  • تربیت فرزند شیعه
  • فرزند پروری
  • سلامتی
  • شهدای و ایثار گران حوزوی
  • بزرگان حوزه
  • شعر
  • شناخت اهل بیت
  • طب سنتی
  • آشپزی ( کیک )
  • طنز
  • غدیر
  • عکس و حرف
  • اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ و ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ
  • جوان و جوانی
  • ﺯﻧﺎﻥ و ﻛﺮﺑﻼ
  • ﻭﻻﻳﺖ ﭘﺬﻳﺮﻱ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • خداوندا
  • زندگینامه
  • احکام بانوان
  • متن ادبی
  • آشپزی ( انواع غذا )
  • آشپزی ( نکته ها )
  • کلیپ
  • دانلود
  • همسرداری
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • رمضان
  • آشپزی ( آش ها)
  • عروسک بافی
  • مناسبت ها
  • لبخند های پشت خاکریز
  • معرفی کتاب
  • حدیث
  • احادیث
  • احادیث اخلاقی
  • ائمه اطهار
  • آشپزی
  • سوپ ها
  • ماه محرم
  • دهه چهارم
  • عدل الهی
  • نشانه های مؤمن چیست ؟
  • سخنان مقام معظم رهبری
  • جنگ نرم
  • رشد و خود سازی
  • داروخانه معنوی
  • متفرقه دینی
  • کودک و سیسمونی


  • دی 1403
    شن یک دو سه چهار پنج جم
     << <   > >>
    1 2 3 4 5 6 7
    8 9 10 11 12 13 14
    15 16 17 18 19 20 21
    22 23 24 25 26 27 28
    29 30          




    آخرین مطاب






    آمار

  • امروز: 305
  • دیروز: 28
  • 7 روز قبل: 392
  • 1 ماه قبل: 1832
  • کل بازدیدها: 471421




  • خبرنامه





    کاربران آنلاین

  • نورفشان
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • بتول منصوریان
  • anam




  • لبخند های پشت خاکریز

    مهدویت امام زمان (عج)



    بازی های دفاع مقدس

    مهدویت امام زمان (عج)



    کرامات و داستان های ائمه اطهار

    آیه قرآن



    دانشنامه امام علی

    آیه قرآن



    اولین های دفاع مقدس

    وصیت شهدا



    جستجو





    ذکر ایام هفته

    ذکر روزهای هفته



    وصیت نامه موضوعی شهدا

    وصیت شهدا



    روز شمار غیبت





    معرفی صفحه وبلاگ به یک دوست






    بازی تمرکز حواس





    جستجو

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت




    رتبه



      داستان مورچه و حضرت سلیمان ...   ...

    ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :

    ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟

    ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ.

     ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ …

    ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ

    ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!

    ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟

    ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ

    ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ …

     ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ

    ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،

    ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ

    ﻛﻨﻲ،،ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ

    ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ “

     

    ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید :

    ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن.

     

    ماهيان ازآشوب دريا به خدا شكايت بردند،درياآرام شد وآنهاصيد تور صيادان شدند. آشوبهاي زندگي حكمت خداست.ازخدا،دل آرام بخواهيم،نه درياي آرام.

    دلتان همیشه آرام….

    موضوعات: داستان های کوتاه, نقش زنان در حکومت جهانی حضرت ولی عصر (ع)  لینک ثابت



    [یکشنبه 1394-03-17] [ 05:32:00 ب.ظ ]





      مداد سیاه و سرنوشت دو کودک   ...

    تأثير مداد سياه در آینده دو کودک:

     

    اول:دزدی حرفه ای 

     

    واما دومی:مدیربزرگترین خیریه شهرش

    1-روزی در دفتر یک وکیل نشسته بودم که با بزرگترین سارق حرفه ای آشنا شدم؛

    ازاو پرسیدم چگونه به اینجا رسیدی؟

    با تبسمی گفت :سببش مادرم بود, گفتم چگونه؟

    گفت: چهارم ابتدایی بودم وروزی از مدرسه بازگشتم در حالی که مداد سیاهم گم شده بود,هنگامی که مادرم فهمید سخت مرا تنبیه کرد ومرا غیر مسوول وبی حواس ووو خطاب کرد آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم؛ ومدادهای دوستانم را بردارم؛

     روز بعد نقشه ام را عملی کردم ،وهر روز یک دو مداد کش می رفتم تا اینکه تا پایان ترم از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم،ابتدای کار خیلی با ترس اینکار را انجام می دادم ولی کم کم بر ترس غلبه پیدا کردم ،وازنقشه های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستام می دزدیدم وبه خودشان می فروختم،بعد از مدتی اینکار برایم عادی شد تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم وکارم را تا کل مدرسه ودفتر مدیر توسعه دادم،خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه ای بود ..تا اینکه سارق حرفه ای شدم.

    2-روزی پسرم دوم دبستان بود روزی از مدرسه بازگشت در حالی که مداد سیاهش را گم کرده بود،

    گفت مدادم را گم کردم.گفتم خوب چکار کردی بدون مداد؟

    گفت از دوستم مداد گرفتم به او گفتم: خوبه ،دوستت از تو چیزی نخواست؟ خوراکی چیزی ..؟

    گفت :نه چیزی از من نخواست.

    گفتم پس او نیکیهای زیادی را سود کرد ،ببین پسرم چقدر زیرک است;

    تو چرا اینقدر نیکی جمع نکنی؟ گفت چگونه من هم نیکی جمع کنم ؛به او گفتم دو مداد می خریم یکی برای خودت ودیگری برای کسی که ممکن مدادش گم شود وآن را (مداد نیکیها) می نامیم،اون مداد را برای کسی که مدادش گم شود سر زنگ درس می دهی وبعد از پایان درس پس می گیری،پسرم خیلی شادمان شد وشادیش بعد از عملی کردن این پیشنهاد چند برابر شد،طوریکه در کیفش تا شش مداد بر می داشت که به نفرات بیشتر کمک کند وعجیبتر آنکه سطح علمی درسش بسیار رشد کرد وعلاقه اش به مدرسه چند برابر شد وستاره کلاسش شد بطوریکه همه او را صاحب مدادهای ذخیره می شناختند ؛وهمیشه از او کمک می گرفتند.

    حالا بزرگ شده واز نظر علمی در سطح عالی قرارگرفته وتشکیل خانواده داده،

    واکنون صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهرمان است

    پس در تربیت مان خیلی مراقب رفتارمان باشیم وموقعیتهای ناخوش را به خوبی به موقعیت خوب تربیتی تبديل كنيم…

    هیچ وقت کسی را تنبیه نکنیم و بخصوص کودکانمان را

    بیایید کاری کنیم که فرزندانمان از مدرسه لذت ببرند و در مدرسه خوبی ها را یاد بگیرند…

    موضوعات: داستان های کوتاه, نقش زنان در حکومت جهانی حضرت ولی عصر (ع)  لینک ثابت



     [ 05:25:00 ب.ظ ]





      داستانی از سلطان محمود ...   ...

    حتما بخونید خیلی زیباست :

     

    ﺷﺒﻲ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” محمود ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ﺑﻪ ﺭﯾﺲ ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .

     

            ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻣﺨﺼﻮﺻﺶ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ .ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻩ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ” ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ” ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ، ” ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ” ﻭ “ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ” ﺑﻮﺩ!

    ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ 

    ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

    ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!….

    ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ” ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ ” ﻭ ﺍﺯ “ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ” ﻫﺴﺘﯽ !

     

    “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :

        ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺑﻠﻪ ،ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ “ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ ” ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !!ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!!

     

    ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ” ﻏﺴﻞ ” ﻭ ” ﮐﻔﻨﺖ ” ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!

     

    “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

    ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ” ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ ” ﻫﺴﺘﻢ .ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ …ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ “ﺳﻠﻄﺎﻥ ” ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ “ﻋﻠﻤﺎ ” ﻭ ” ﻣﺸﺎﯾﺦ ” ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪو ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!!

     

    ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !

    ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ” ﺣﺴﻦﻇﻦ ” ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ !…

     

    ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،

    ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ؛

     

    ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ،

    ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ.

     

               "ﺷﯿﺦ بهایی”

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [جمعه 1394-03-15] [ 11:20:00 ب.ظ ]





      در کوه بیت المقدس ...   ...

    در كوه بيت المقدس  

     

    بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

    روزى ابراهيم خليل در كوه بيت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندانش مى گشت . مردى را ديد كه مشغول نماز است .

    ابراهيم پرسيد:

    بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى ؟

    مرد پاسخ داد:

    براى خداى آسمان .

    ابراهيم : آيا از بستگان تو كسى مانده است ؟

    مرد: نه !

    - پس از كجا غذا تهيه مى كنى ؟

    - در تابستان ميوه اين درخت را مى چينم و در زمستان مى خورم .

    - خانه ات كجاست ؟

    - به كوه اشاره كرد و گفت آنجاست .

    - ممكن است مرا به منزلت ببرى امشب مهمان تو باشم ؟

    - در جلوى راه من آبى است كه نمى توان از آن گذشت .

    - تو چگونه مى گذرى ؟

    - من از روى آب مى روم .

    - دست مرا هم بگير شايد خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم . پيرمرد دست ابراهيم گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسيدند. حضرت ابراهيم از او پرسيد:

    كدام روز مهمترين روزهاست ؟

    مرد عابد گفت :

    روز قيامت كه خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز مى دهد.

    ابراهيم : خوب است با هم دست به دعا برداريم و از خداوند بخواهيم ما را از شر آن روز نگهدارد.

    مرد عابد: دعاى من چه اثرى دارد؟ به خدا سوگند! سى سال است به درگاه خداوند دعايى مى كنم ، هنوز هم مستجاب نشده است !

    - مى خواهى بگويم چرا دعايت مستجاب نمى شود؟

    - چرا؟ بفرماييد!

    - خداوند بزرگ هنگامى كه بنده اى را دوست داشته باشد دعايش را دير اجابت مى كند تا بيشتر مناجات كند و بيشتر از او بخواهد و طلب كند. چون اين حالت را از بنده اش دوست دارد. اما بنده اى كه مورد لطف خدا نيست اگر چيزى درخواست كند، زود اجابت مى كند يا قلبش را از آن خواسته منصرف نموده نااميدش مى كند تا ديگر درخواست نكند. آنگاه پرسيد:

    چه دعايى مى كردى ؟

    عابد گفت :

    سى سال پيش گله گوسفندى از اينجا گذشت ، جوانى زيبا كه گيسوان بلندى داشت گوسفندان را چوپانى مى كرد از او پرسيدم : اين گوسفندان از آن كيست ؟

    گفت : از ابراهيم خليل الرحمان است . من آن روز گفتم :

    پروردگارا! اگر در روى زمين خليل و دوستى دارى ، او را به من نشان بده .

    ابراهيم فرمود:

    پيرمرد! خداوند دعايت را اجابت كرده ، من همان ابراهيم خليل الرحمان هستم . آنگاه برخاسته يكديگر را به آغوش كشيدند. (110)

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1394-02-31] [ 05:17:00 ب.ظ ]





      ٱن ها اگر قران بلد بودند آدم نمی کشتند ...   ...

    داعشى جلوى ماشين يک مسيحى وهمسرش را گرفت وپرسيد: مسلمان هستى يا مسيحى؟

    مسيحى جواب داد: مسلمانم..

    داعشى گفت اگر مسلمانى ايه اى از قرآن برايم بياور..

    مسيحى سطرى از انجيل برايش خواند..

    داعشى گفت: درست است مى توانى بروى..

    بعد ازدورشدن همسرش به او گفت: چراريسک کردى وبه او گفتى مسلمانى شايد مارا مى کشت..

    مسيحى گفت: انها اگر قرآن رابلد بودند آدم نمى کشتند

    خاطرات خبرنگار فرانسوی در لیبی به همراه خانم فرانسویش..

    نقل از شبکه العالم

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [یکشنبه 1393-12-17] [ 03:10:00 ب.ظ ]





      مغیره را بیشتر بشناسید ...   ...

    ﻣﻐﯿﺮه.» ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿد

    .

     

    ﺭﻭﺯﯼ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻋﻠﯿﻪ

    ﺍﻟﺴﻼﻡ 

    ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎ ﻣﻐﯿﺮﻩ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ

    ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﮔﺶ ﺷﻮﺩ .

    ﺁﻗﺎ ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : 

    ﺑﺮﻭﯾد

    ﻋﯿﺎﺩﺕ ﻣﻐﯿﺮﻩ ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﺎﺳﺖ .

    ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺴﺘﺮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ ﺁﯾﺎ

    ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ ؟

    ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﻨﺪﻩ

    ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺣﺘﻀﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ .

    ﺁﻥ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ

    ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

    ﺟﺰ ﺩﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ

    ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮ

    ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻨﻢ

    -1 ﻃﻨﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﻌﺖ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ

    ﻋﻠﯽ ﭘﺪﺭﺕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ

    -2 ﺳﯿﻠﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺯﺩﻡ

    ‏( ﻧﺎﺳﺦ ﺍﻟﺘﻮﺍﺭﯾﺦ ﺝ 2 / ﺹ 68‏)

    .

    ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﯼ ﺣﯿﺪﺭﻡ

    ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺳﺖ ﻗﻨﺒﺮﻡ

    ﺑﺮ ﻣﻐﯿﺮﻩ ﻟﻌﻦ ﻭ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ

    ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺳﻮﮒ ﻭ ﺩﺍﻍ ﻣﺎﺩﺭﻡ.

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [شنبه 1393-12-16] [ 02:58:00 ب.ظ ]





      امام زمانت رو میشناسی ؟؟؟؟   ...

    پیرمردی تو حرم به جوانی گفت سواد ندارم برام زیارتنامه بخوان…

    جوان شروع کرد به خوانـدن،سـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع).

     

    جوان پرسیـد:امام زمانـت را میشناسی؟

    پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟

     

    گفت:پــس سلام کن.

    مـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت:

    السلام علیک یـا حجة بن الحسـن العسکری

     

    جوان لبخند زد:

    «و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة»

     

    مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم..

     

    *اللهم عجل لولیک الفرج*

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه, ظهور  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1393-12-07] [ 03:10:00 ب.ظ ]





      امام زمانت رو میشناسی ؟؟؟؟   ...

    پیرمردی تو حرم به جوانی گفت سواد ندارم برام زیارتنامه بخوان…

    جوان شروع کرد به خوانـدن،سـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع).

     

    جوان پرسیـد:امام زمانـت را میشناسی؟

    پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟

     

    گفت:پــس سلام کن.

    مـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت:

    السلام علیک یـا حجة بن الحسـن العسکری

     

    جوان لبخند زد:

    «و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة»

     

    مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم..

     

    *اللهم عجل لولیک الفرج*

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه, ظهور  لینک ثابت



     [ 03:10:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    حلال جمیع مشکلات است حسین شوینده ی لوح سیئات است حسین ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلاست جائی که سفینه ی نجات است حسین
     
     
    مداحی های محرم