مهمان کربلا
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   






موضوعات

  • همه
  • همه
  • سفارش های بزرگان
  • داستان های کوتاه
  • نکته های ناب قرانی
  • عفاف و حجاب
  • ظهور
  • اطلاعات عمومی
  • به یاد شهدا ...
  • نماز
  • تربیت فرزند شیعه
  • فرزند پروری
  • سلامتی
  • شهدای و ایثار گران حوزوی
  • بزرگان حوزه
  • شعر
  • شناخت اهل بیت
  • طب سنتی
  • آشپزی ( کیک )
  • طنز
  • غدیر
  • عکس و حرف
  • اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ و ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ
  • جوان و جوانی
  • ﺯﻧﺎﻥ و ﻛﺮﺑﻼ
  • ﻭﻻﻳﺖ ﭘﺬﻳﺮﻱ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • خداوندا
  • زندگینامه
  • احکام بانوان
  • متن ادبی
  • آشپزی ( انواع غذا )
  • آشپزی ( نکته ها )
  • کلیپ
  • دانلود
  • همسرداری
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • رمضان
  • آشپزی ( آش ها)
  • عروسک بافی
  • مناسبت ها
  • لبخند های پشت خاکریز
  • معرفی کتاب
  • حدیث
  • احادیث
  • احادیث اخلاقی
  • ائمه اطهار
  • آشپزی
  • سوپ ها
  • ماه محرم
  • دهه چهارم
  • عدل الهی
  • نشانه های مؤمن چیست ؟
  • سخنان مقام معظم رهبری
  • جنگ نرم
  • رشد و خود سازی
  • داروخانه معنوی
  • متفرقه دینی
  • کودک و سیسمونی


  • دی 1403
    شن یک دو سه چهار پنج جم
     << <   > >>
    1 2 3 4 5 6 7
    8 9 10 11 12 13 14
    15 16 17 18 19 20 21
    22 23 24 25 26 27 28
    29 30          




    آخرین مطاب






    آمار

  • امروز: 360
  • دیروز: 28
  • 7 روز قبل: 392
  • 1 ماه قبل: 1832
  • کل بازدیدها: 471421




  • خبرنامه





    کاربران آنلاین

  • نورفشان
  • بتول منصوریان
  • راضیه عربعامری




  • لبخند های پشت خاکریز

    مهدویت امام زمان (عج)



    بازی های دفاع مقدس

    مهدویت امام زمان (عج)



    کرامات و داستان های ائمه اطهار

    آیه قرآن



    دانشنامه امام علی

    آیه قرآن



    اولین های دفاع مقدس

    وصیت شهدا



    جستجو





    ذکر ایام هفته

    ذکر روزهای هفته



    وصیت نامه موضوعی شهدا

    وصیت شهدا



    روز شمار غیبت





    معرفی صفحه وبلاگ به یک دوست






    بازی تمرکز حواس





    جستجو

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت




    رتبه



      خطرناک ترین اسلحه   ...

    خطرناک ترین اسلحه

     

    به نظر شما خطرناکترین اسلحه چیه؟؟؟

    اگر میخواهی بدانی چیه!! این مطلب را تا آخر بخوان!!!

     

    حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.

    او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.

    او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟

    همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟

    او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،

    پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.

    او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد، پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد، پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.

    پادشاه به او گفت:

    -آیا مرا میشناسی؟

    -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.

    -میخواهم مرا حلال کنی.

    -تو را حلال کردم.

    -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی؟

    -به آسمان نگاه کردم و گفتم پروردگارا!او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده!

    این داستان تاریخی یکی از خطرناکترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند.این سلاح فروشی نیست بلکه هرکس بخواهد می تواند آن را رایگان به دست آورد و هر وقت که میخواهد از آن استفاده کند ولی اگر در دست مظلوم باشد بسیار ویرانگر است.

    این سلاح سلاح دعا است.

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [شنبه 1393-05-25] [ 01:23:00 ب.ظ ]





      بخشی از کلاس درس طلاب   ...

    بخشي از كلاس درس طلاب قم

    استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد…

    طلاب: اللهم صل علي محمد و آل محمد!

    استاد: بله آفرين!مي خواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…

    طلاب: اللهم صل علي محمد و آل محمد!

    استاد: وعجل فرجهم انشاء الله! به نظر شما چرا حضرت محمد…

    طلاب: اللهم صل علي محمد و آل محمد!

    استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…

    طلاب: کدام حضرت؟

    استاد: حضرت محمد!

    طلاب: اللهم صل علي محمد و آل محمد…!!!!

    دقت كردين اصلا حواستون بود

    وادارتون كردم صلوات بفرستين

    بر جمال محمد صلوات …

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 01:18:00 ب.ظ ]





      زن و موبایل   ...

    * زن و موبایل *

     

    از آن روزی که اینترنت بنا شد*** زن خونه ز مرد خود جدا شد

     

    نه نونش آمادن نه خونه شوخن*** نه ظرفی ری چراغ نه کتری جوشن

     

    نه چای آماده و نه استکانی*** دریغ از پختن یک لقمه نانی

     

    سر صبحی که پی وو تا سحرگاه*** موبایلش روشنن هر گاه و بی گاه

     

    گهی اینترنت و واتس آپ و گه چت*** پیامک میزنه این خط به اون خط

     

    خیالش نی بچش از گشنه مرده *** خوراکش خورده یا اینکه نخورده

     

    خیالش نی که مردش خسه و زار *** میا خونه شبانگاهان سر کار

     

    سرش توی موبایلش هی میخنده *** پیامک میزنه خالی میبنده

     

    بجای همدمی با مرد خونه *** موبایلا روز و شب همدمشونه

     

    الهی این موبایلا را تو بشکن *** دل بیچاره ی مردا رو نشکن

     

    قدیما مرد و زن همراه و همدل *** حالا همدم شده خط ایرانسل

     

    الهی کابل اینرنت جدا شه *** موبایلا از دس زن ها رها شه

     

    از آن روزی که این واتس آپ بنا شد *** زن خونه ز مرد خود جدا شد

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1393-05-23] [ 01:39:00 ب.ظ ]





      وحشتناک ترین لحظه زندگی انسان ..   ...

    وحشتناک ترين لحظه ى زندگى، لحظه ايست که انسان رادر سرازيرى قبرميگذارند..

    شخصى نزدامام صادق(ع) رفت و گفت من از ان لحظه بسيارميترسم، چه کنم؟

    امام صادق(ع) فرمودند:زيارت عاشورا را زياد بخوان.

     

    آن مرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف ان لحظه در امان باشم؟

    امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد اللهم ارزقنى شفاعة الحسين يوم الورود؟

     

    یعنی خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من کن.

    زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(ع) دران لحظه به فريادتان برسد.

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 12:17:00 ب.ظ ]





      مناظره امام رضا   ...

    عده ای از حضرت رضا علیه السلام خواهش کردند که در حضور مأمون در مناظره‌ای در مورد امامت شرکت کند. امام پذیرفت، مجلسی تشکیل شد و «یحیی بن ضحاک سمرقندی» برای بحث با او دعوت شد.

     

    امام فرمود:« بپرس!»

     

    او گفت: « شما بپرسید ای پسر رسول خدا تا ما به سؤال شما افتخار کنیم.»

     

    امام فرمود:«ای یحیی، نظر تو درباره کسی که ادعا می‌کند راستگوست ولی به راستگویان، نسبت دروغ‌گویی می‌دهد، چیست؟ آیا چنین کسی راستگو و پیرو دین حق است یا دروغگو؟»

     

    یحیی مدتی به فکر فرو رفت و چیزی نگفت.

     

    مأمون گفت: « چرا جواب نمی‌دهی؟ »

     

    یحیی گفت: « سؤالی از من کرد که نمی‌توانم پاسخ دهم.»

     

    مأمون از حضرت رضا علیه السلام پرسید:« منظورتان از این سؤال چه بود؟»

     

    امام فرمود:« من از یحیی با کنایه پرسیدم اگر ابوبکر راستگو بوده، پس راویان صادق و راستگو که گفته اند ابوبکر بر فراز منبر رسول خدا اعلام کرد: « شما مرا امیر خود قرار دادید ولی من بهتر از شما نیستم.» باید این سخن هم راست باشد و اگر این سخن ابوبکر راست است می گوییم امیر باید از رعیت بهتر باشد، پس ابوبکر امام نیست.

     

    همچنین از قول ابوبکر نقل کرده اند که گفته است: « من شیطانی دارم که مرا وسوسه می کند و من گرفتار او هستم.» اگر ابوبکر راستگوست و این سخن هم راست است، پس نمی تواند امام باشد چون شیطان نمی تواند در امام تصرف کند و نیز از عمر نقل کرده اند که گفته است: « امامت ابوبکر یک کار ناگهانی و بدون مقدمه بود که خداوند ما را از شر آن حفظ کرد؛ پس هر کس این کار را تکرار کند، او را بکشید. »

     

    اگر عمر راستگو بود پس امامت ابوبکر به نظر عمر هم صحیح نبوده و اگر دروغ گفته که خودش برای زعامت و رهبری مسلمین لیاقت ندارد. »

     

    سخن حضرت که به اینجا رسید مأمون آن چنان عصبانی و ناراحت شد که بی مقدمه فریادی کشید که همه آن عده متفرق شدند.

     

    سپس رو کرد به بنی هاشم و گفت: « مگر من نگفتم حضرت رضا(ع) را شروع کننده بحث قرار ندهید و بر علیه او جمع نشوید؟ اینها علمشان از علم رسول الله است.»

     

    منابع:

     

    بحارالانوار، ج 10، ص 348. ح 6.

     

    از مناقب آل ابیطالب، ج 2، ص 404 - 405.

     

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [سه شنبه 1393-05-21] [ 08:07:00 ب.ظ ]





      میدانید یک مرده چه احساسی دارد ؟   ...

    ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،،،

     

     

     

     

     

     

     

    گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم”

     

     

     

     

     

     

     

    گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم

     

     

     

    کنيد!!

     

     

     

    من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام!

     

     

     

    با لبخندي جوابم را دادند و

     

     

     

    گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود”

     

     

     

    آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند

     

     

     

    در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند

     

     

     

    و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!

     

     

     

    ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟

     

     

     

    گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند”

     

     

     

    حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!”

     

     

     

    گفتند:"بله”

     

     

     

    و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند”

     

     

     

    به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟”

     

     

     

    گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي”

     

     

     

     

     

     

     

    حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟”

     

     

     

     

     

     

     

    گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست”

     

     

     

    دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!

     

     

     

     

     

     

     

    آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند…به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد”

     

     

     

     

     

     

     

    ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت….

     

     

     

    رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه

     

     

     

    آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنيد

     

     

     

    آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند…من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند

     

     

     

     

     

     

     

    آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم

     

     

     

     

     

     

     

    نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند”

     

     

     

    اي کاش نماز صبح را خوانده بودم

     

     

     

    اي کاش نماز قيام را خوانده بودم

     

     

     

    اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه…و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم…مسبب نميشدم…سنگدل نميبودم…معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم…و معصيت نميکردم…و معصيت نميکردم…و معصيت نميکردم…

     

     

     

    آيا تو شنيدي چه گفتم؟

     

     

     

    و اگر پخش کردن اين مطلب تو را خسته ميکند اين کار را نکن چون تو لياقت ثوابش را نداري…و روزي ميآيد که تو در قبر قرار خواهي گرفت؛و آرزو خواهي کرد که اي کاش اين مطلب را فرستاده و پخش کرده بودي

     

     

     

    اين جمله که حتي چند ثانيه وقتتون رو نميگيره انقدر ثواب داره که حتي تصورش رو هم نميتوني بکني

     

     

     

    پيامبر صلى الله عليه وسلم ميفرمايد: اگر همه اسمانها و زمين در يک کفه ترازو و لا اله الا الله در کفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است

     

     

     

     

     

     

     

    پس با افتخار اين جمله را بگو و براي افرادي که ميشناسي بفرست تا در کمترين زمان صدها و شايد ميليونها نفر اين ذکر گرانبها را بگويند و شما هم ثواب ببري

     

     

     

    بدون شک کسب ثواب در اسلام بسيار اسان است

     

     

     

    پس در کپي و پيست کردن اين متن دقيقه اي درنگ نکن چون شايد همين کار شما باعث نجاتتون در اخرت بشود انشاء الله

     

     

     

    مردي در حالي که به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم.

     

     

     

    دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت.: وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم!!!!

     

     

     

    خدايا واسه داده ها و نداده هات شکر…

     

     

     

    اول اينکه بر جمال و آل محمد يه صلوات بلند بفرست.

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [دوشنبه 1393-05-20] [ 05:06:00 ب.ظ ]





      داستان اصلی ماس مالی کردن   ...

    هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.

    در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند.

    قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) هشتاد سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود .

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



    [شنبه 1393-05-18] [ 01:43:00 ب.ظ ]





      ماجرای بهلول و استاد   ...

    . روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید: من در سه مورد با امام صادق (ع) مخالفم.

    یکی اینکه می گوید خدا دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

    دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالیکه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

    سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالیکه چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

    بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

    اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردانش در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: ماجرا چیست؟ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و الان درد می کند.

    بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟

    گفت: نه

    بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

    ثالثا: مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

    استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت…

    موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



     [ 01:38:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    حلال جمیع مشکلات است حسین شوینده ی لوح سیئات است حسین ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلاست جائی که سفینه ی نجات است حسین
     
     
    مداحی های محرم