مادرش الزایمر داشت…

بهش گفت مادر یه بیماری داری،باید بخاطر همین ببریمت اسایشگاه سالمندان…

مادر گفت:چه بیماریی؟

گفت :الزایمر…

گفت:چی هست…

گفت:"یعنی همه چیو فراموش میکنی…”

گفت انگار خودتم همین ببماریو داری…

گفت: چطور؟

گفت:انگاریادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم،چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی،قامت خم کردم تا قدراست کنی..

پسررفت توی فکر…

برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش…

گفت:برای چی؟

گفت:به خاطر کاری که میخواستم بکنم…

مادر گفت:

“"من که چیزی یادم نمیاد….”

 

سلامتی همه مادرا

موضوعات: همه, داستان های کوتاه  لینک ثابت



[یکشنبه 1393-05-26] [ 10:28:00 ب.ظ ]