یکی ازرزمنده ها میگفت:
می خواستم برم دستشویی. وقتی رسیدم، دیدم همه آفتابه ها خالین . برا پرکردن کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا حور(دریاچه) می رفتیم زورم اومد برم. یه بسیجی اون طرف وایساده بود. صداش زدم: برادر! میشه این آفتابه رو برام آب کنی؟ اونم آفتابه رو گرفت و رفت .وقتی آورد دیدم آبی که آورده خیلی کثیفه. بهش گفتم : “اگه از صد متر اونطرف تر آب اورده بودی تمیز تر بودا. برو تمیزترش رو بیار". آفتابه رو از من گرفت. رفت آب تمیز آورد. داد دستم و آروم رفت.
چند روز بعد قراربود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه. دیدم همون کسی که چند روز پیش برام آب آورده بود، رفت پشت میکروفون!
کسی که امروز بهش میگن:
سردار شهید مهدی زین الدین
فرمانده لشکر علی بن ابیطالب ع
کاش مثل شهدا
وقت کار کردن برا دیگران
بی توقع و ناشناس باشی
[پنجشنبه 1393-12-07] [ 03:38:00 ب.ظ ]