مهمان کربلا
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   






موضوعات

  • همه
  • همه
  • سفارش های بزرگان
  • داستان های کوتاه
  • نکته های ناب قرانی
  • عفاف و حجاب
  • ظهور
  • اطلاعات عمومی
  • به یاد شهدا ...
  • نماز
  • تربیت فرزند شیعه
  • فرزند پروری
  • سلامتی
  • شهدای و ایثار گران حوزوی
  • بزرگان حوزه
  • شعر
  • شناخت اهل بیت
  • طب سنتی
  • آشپزی ( کیک )
  • طنز
  • غدیر
  • عکس و حرف
  • اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ و ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺳﺎﻟﻢ
  • جوان و جوانی
  • ﺯﻧﺎﻥ و ﻛﺮﺑﻼ
  • ﻭﻻﻳﺖ ﭘﺬﻳﺮﻱ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻮﺭا
  • خداوندا
  • زندگینامه
  • احکام بانوان
  • متن ادبی
  • آشپزی ( انواع غذا )
  • آشپزی ( نکته ها )
  • کلیپ
  • دانلود
  • همسرداری
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • آشپزی ( نوشیدنی ها )
  • رمضان
  • آشپزی ( آش ها)
  • عروسک بافی
  • مناسبت ها
  • لبخند های پشت خاکریز
  • معرفی کتاب
  • حدیث
  • احادیث
  • احادیث اخلاقی
  • ائمه اطهار
  • آشپزی
  • سوپ ها
  • ماه محرم
  • دهه چهارم
  • عدل الهی
  • نشانه های مؤمن چیست ؟
  • سخنان مقام معظم رهبری
  • جنگ نرم
  • رشد و خود سازی
  • داروخانه معنوی
  • متفرقه دینی
  • کودک و سیسمونی


  • اردیبهشت 1403
    شن یک دو سه چهار پنج جم
     << <   > >>
    1 2 3 4 5 6 7
    8 9 10 11 12 13 14
    15 16 17 18 19 20 21
    22 23 24 25 26 27 28
    29 30 31        




    آخرین مطاب






    آمار

  • امروز: 238
  • دیروز: 174
  • 7 روز قبل: 3240
  • 1 ماه قبل: 6658
  • کل بازدیدها: 452127




  • خبرنامه





    کاربران آنلاین

  • متین
  • زفاک
  • انانه
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ




  • لبخند های پشت خاکریز

    مهدویت امام زمان (عج)



    بازی های دفاع مقدس

    مهدویت امام زمان (عج)



    کرامات و داستان های ائمه اطهار

    آیه قرآن



    دانشنامه امام علی

    آیه قرآن



    اولین های دفاع مقدس

    وصیت شهدا



    جستجو





    ذکر ایام هفته

    ذکر روزهای هفته



    وصیت نامه موضوعی شهدا

    وصیت شهدا



    روز شمار غیبت





    معرفی صفحه وبلاگ به یک دوست






    بازی تمرکز حواس





    جستجو

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت




    رتبه



      اگر برای خداست بگذار گمنام بمیرم   ...

    سفیر وقت ایران در کویت در زمان عملیات والفجر هشت عنوان میکرد که در سواحل کویت آن زمان جنازه سربازان عراقی و ایرانی که در اروند رود غرق شده بودند ،بر اثر جریانهای اقیانوسی توسط آب به آنجا آورده میشد و وزارت خارجه کویت همیشه و بطور همزمان سفیران ایران و عراق را فراخوانده تا پس از کشف هویت ملی آنها جنازه ها را تحویلشان دهند

    یک روز که برای شناسایی جنازه ها به آنجا رفته بودم پس از اتمام کار تنها یک جنازه بود که سر در بدن نداشت،عموما از روی پوتین یا لباس غواصی ما متوجه هویت جنازه ها میشدیم،هرچه کلنجار رفتیم نشانه ای از این شهید نتوانستیم بیابیم تا بفهمیم ایرانیست یا عراقی،سفیر عراق بشدت مدعی بود که این جنازه ماست اما حسی در دلم میگفت او عراقی نیست،ناگهان متوجه پارچه ای سبز رنگ بر بازوی این جنازه بدون سر شدم،آرام آنرا از بازوی او باز کردم و دیدم بر روی آن جمله ایست که هنوز پس از سالهاست از صفحه ذهنم پاک نشده است .بر روی آن نوشته شده بود:

    اگر برای خداست بگذار گمنام بمیرم…….

    شادی روح تمامی شهدا و سربازان گمنام این سرزمین صلوات

    موضوعات: همه, به یاد شهدا ...  لینک ثابت



    [یکشنبه 1393-07-06] [ 02:51:00 ب.ظ ]





      شهید همیشه نمناک   ...

    ﺷﻬﯿﺪ ﺳﯿﺪﺍﺣﻤﺪ ﭘﻼﺭﮎ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩﻫﺎﯼ ﺯﻣﺎﻥ ﺟﻨﮓ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ

    ﯾﮏ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺍﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻈﺎﻓﺖ

    ﺗﻮﺍﻟﺖﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻮﯼ ﺑﺪﯼ ﺑﺪﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ

    ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺣﻤﻠﻪ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ

    ﻧﻈﺎﻓﺖ ﺑﻮﺩﻩ، ﻣﻮﺷﮑﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ

    ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﺪﻓﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﻤﺐﺑﺎﺭﺍﻥ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ

    ﺍﻣﺪﺍﺩﮔﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺟﻤﻊﺁﻭﺭﯼ ﺯﺧﻤﯽﻫﺎ ﻭ ﺷﻬﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ

    ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺷﺪﯾﺪ ﮔﻼﺏ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻭﺍﺭ ﺭﺍ

    ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽﺯﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﭘﯿﮑﺮ ﭘﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ

    ﺑﻮﯼ ﮔﻼﺏ ﺑﻮﺩ . ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﮑﺮ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍﯼ

    ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻗﻄﻌﻪ 26 ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻮﯼ ﮔﻼﺏ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ

    ﻣﺘﺮ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺰﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﯿﺰ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺍﯾﻦ

    ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﻨﺎﮎ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ

    ـ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﯾﺖﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺑﻬﺠﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﭼﻨﯿﻦ

    ﻓﺮﻣﻮﺩﻩﺍﻧﺪ : ‏« ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻬﺮﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻗﺒﺮ ﻣﻄﻬﺮﺷﺎﻥ ﺭﺩ

    ﻣﯽﺷﻮﺩ . ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯿﺪ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎ ﺧﻠﻮﺹ

    ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪﻣﺮﺗﺒﻪ ﺭﺍ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ‏»قبر این شهید در قطعه ی 26 بهشت زهرا س است

    موضوعات: همه, به یاد شهدا ...  لینک ثابت



     [ 02:45:00 ب.ظ ]





      شهید خندان   ...

    ﺷﻮﺥ ﻃبعی بی‌نظیر ﻳﮏ شهید ﺍﻳﺮﺍنی ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ…

    ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﮔﺮ:

    ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینه‌اش ﺭُﻭ ﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ

    ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ می‌کرﺩ.

    ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭُﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻی ﺳﺮﺵ

    ﺩﺍﺷﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺴﺎﺷﻮ می‌زﺩ.

    ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ آﺧﺮ ﭼﻪ ﺣﺮفی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭی

    ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻣﻴ‌‌ﺨﻮﺍﻡ ﻭﻗتی ﺑﺮﺍی ﺧﻂ مقدم ﮐُﻤﭙُﻮﺕ می‌فرستن، ﻋﮑﺲ ﺭُﻭی ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﻧَﮑﻨﻦ!

    ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺿﺒﻂ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻳﻪ ﺣﺮﻑِ ﺑﻬﺘﺮی ﺑﮕﻮ

    ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻨﺎﺯی ﮔﻔﺖ: آﺧﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭنی، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ، ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﻓتاده…!

    و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد…………”

    شهید رضا قنبری، معروف به “شهید خندان"تهران سال 1364

    بیاد همه اونایی که فارغ از هر عقیده و اندیشه, هر نژادو مسلکی گوشت تنشونو سپر وطنشونو ناموسشون کردن تاما یک وجب از خاکمونو به اجنبی ندیم.انتشار این مطلب حداقل ادای احترام به این غیور مردان ایرانی است.

    موضوعات: همه, به یاد شهدا ...  لینک ثابت



     [ 02:34:00 ب.ظ ]





      دختر شهیدی که با مو های تراشیده در شهر چرخانده شد   ...

    لیلا فاتحی‌کرجو خواهر شهیده می‌گوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و می‌گفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیده‌ام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد.

     

    تاریخ تکرار می‌شود؛ روزگاری می‌رفت که زمین و آسمان از جهالت خسته شود؛ پیامبر اکرم(ص) ظهور کرد و بت‌ها را بیرون راند و از دل‌های غبارگرفته زدود. تمام غبارها را از دل‌ سمیه همسر یاسر و مادر عمار ربود و همین زدودن‌ غبار دل‌ها، ابوجهل‌ها را بر آن داشت تا سمیه را زیر بار سنگین شکنجه‌ها قرار دهد تا به اسلام توهین کند؛ او زیر بار شکنجه‌ها به شهادت رسید به جرم گرویدنش به دین مبین اسلام و ایمان آوردن به پیامبر اکرم(ص).

     

    بیش از 1400 سال بعد، سمیه دیگری پرچم دفاع از اسلام را بلند کرد؛‌ آن هم در خطه کردستان که هنوز هم نام و یادش در ذهن مردمان سرزمین‌اش جاودانه و زنده است.

     

    جام نیوز، نام سمیه شهید ایران «ناهید فاتحی‌کرجو» است، پدرش پرسنل ژاندارمری بود و مادرش خانه‌دار. او از کودکی هم قلب مهربانی داشت، اغلب لباس‌ها و وسایلش را به دیگران هدیه می‌کرد. از دوره نوجوانی با گروه‌های مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و دیگر همسالانش را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه می‌کرد. بعد از درخشیدن نوری از قلب زمین، این نوجوان 13 ساله، از یاران روح‌الله شد.

     

    * جلوی تلویزیون ایستاد و با امام درد دل کرد

    «محمود فاتحی کرجو» پدر شهیده می‌گوید: ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت می‌کرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت می‌کرد. در راهپیمایی‌های انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس و پوستر شهدا منقلب می‌شد.

     

    به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز 12 بهمن که برای نخستین بار، امام(ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام.

     

    * جستجوی مادر برای پیدا کردن ناهید و نامه‌ های تهدید‌ آمیز کومله

    لیلا فاتحی‌کرجو می‌گوید: مادرم، با کرایه‌ قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامه‌های تهدید کننده به خانه ما می‌انداختند، زنگ خانه را می‌زدند و فرار می‌کردند.

     

    در آن نامه‌ها، خانواده‌ را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندان‌تان را می‌دزدیم یا اینکه می‌نوشتند شبانه به خانه‌تان حمله می‌کنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچه‌ها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را می‌گشت تا خبری از ناهید بگیرد.

     

    سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحی‌کرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر می‌کشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول می‌گرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی می‌دادند. خیلی او و خانواده‌اش را اذیت می‌کردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد

     

    سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادی‌های اطراف شهرهای مختلف، … هر کجا که می‌گفتند کومله مقر دارد، می‌رفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می‌گشتند.

     

    * کومله‌ ها موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا می‌ گردانند

    شهلا فاتحی کرجو خواهر شهیده اضافه می‌کند: خبر به ما رسید که کومله‌ ها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا می‌ گردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود.

     

    مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه‌ این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کرده‌ اند.

     

    * و اما زنده به گور کردن سمیه کردستان توسط ضد انقلاب

    ناهید فقط  16سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه‌های بسیار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.

     

    * ناهید، خیلی زیبا دعا و قرآن می‌ خواند

    مریم فاتحی کرجو خواهر این شهیده ادامه می‌دهد: ناهید به قرآن علاقه زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان حتماً در کلاس قرآن شرکت می‌کرد و قرآن را ختم می‌کرد. خیلی زیبا دعا و قرآن می‌خواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی می‌خواند و ما از خواندن او لذت می‌بردیم.

     

    * ایستادگی سمیه کردستان در مقابل ساواک

    یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحی‌کرجو» بیان می‌دارد: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار می‌شد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایه‌ها دور و بر آنها جمع شده بودند.

     

    خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خویی‌های ساواک می‌گفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند.

    آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمی‌توانست بایستد.

     

    * نفوذ یک کومله در زندگی سمیه کردستان

    لیلا فاتحی‌کرجو خواهر شهیده می‌گوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و می‌گفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیده‌ام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد.

     

    بعضی وقت‌ها رفتار مشکوکی از خود نشان می‌داد. چندی بعد او را به خاطر فعالیت‌های ضدانقلابی‌اش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمی‌خواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمی‌دانست بعد از مدتی او را آزاد کردند.

     

    بعد از قضیه نامزدی‌اش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایه‌های مردم را می‌شنید و تو دلش می‌ریخت و دم نمی‌زد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل می‌کرد. از یک طرف مردم می‌گفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر می‌گفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختی‌هایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا می‌رفت، من همراه او بودم.

     

     

    * زمستانی که کومله ناهید را به اسارت گرفت

    لیلا فاتحی‌ کرجو ادامه می‌دهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی‌ ماه 1360 ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر می‌رفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم.

     

    مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش می‌گفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمی‌گردد؛ دختر سر به هوا و بی‌فکری نیست».

     

    مادر به من هم دلداری می‌داد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشده‌اش به خیابان‌ها رفت. از همه کسانی که او را می‌شناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسی‌ها، مغازه‌دارها و … پرسید.

     

    تا اینکه چند نفر از افرادی که او را می‌شناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیده‌اند که سوار مینی‌بوس شده است». مادرم، راننده مینی‌بوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول می‌ترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است».

     

     

     

    منبع: فارس

    موضوعات: همه, به یاد شهدا ...  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1393-07-03] [ 05:42:00 ب.ظ ]





      الهی العفو   ...

    “الهــــی العــــفو”

     

    بـوی ِ نـاب ِ “بهشـت” می دهـد همـۀ “نام هــای” ِ قشـنگ ِ"تــو”

    می گذارمـــشان روی ِ زخــم های ِ “د ِ لَ م". . . . .

     

    گفــــته بــــودی “اَلجَبّــــار”

    . . . یعنــــی کســـی کـــه “جُــــبران مــی کنـــد” همـۀ

    شکستگـــــی هـــایِ “د ِ لَ ت” را

     

    گفـــــته بـــودی “اَلمُصَـوِّر”

    . . . یعنــــی کســـی کــه از “نُــــو مـــی ســــازد”

    همـــۀ آنـــچه را “ویـران” شـــده اســـت درون ِ “د ِ لَ ت”

     

    گفــــته بــــودی “الشّــــافــــی”

    . . . یعنــــی کســــی کـــه “شِــــفا” مـــی دهــد تمـــام ِ

    “زخــــم هــــایِ عمــــیق” و “نـــا عــــلاج” را. . . .

     

    هــــوای ِ “دلـم” ســـبک مــی شـــود بــا زمـــزمـۀ نـــام هـــایِ زیـــبایـــت

    نَفــــــَس مـــــی کِشَــــم در هـــوایِ “مــــهـربــانــــی هـایِ نـــابـــت”

     

    “الهـــــی". . . ."العــــفو". . . . ."العــــفو”

    موضوعات: به یاد شهدا ...  لینک ثابت



     [ 07:23:00 ق.ظ ]





      یه روزی این ماهی ها ما رو میخورن   ...

    پرسید: ” ناهار چی داریم مادر؟ “

    مادر گفت : ” باقالی پلو با ماهی … “

    با خنده رو به مادر کرد و گفت: ” ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند … “

    چند وقت بعد …

    عملیات والفجر 8 …

    توی اروند رود گم شد …

    و مادر …

    تا آخر عمرش ماهی نخورد …

    موضوعات: همه, به یاد شهدا ...  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1393-07-02] [ 09:25:00 ب.ظ ]





      لطفا با این قوطی آب بخورید   ...

    ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:

    ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

    ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.

    ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ…

    “شهید حسین خرازی”

    موضوعات: همه, به یاد شهدا ...  لینک ثابت



     [ 09:23:00 ب.ظ ]





      مادرش منتظره ! شما برید ...   ...

    برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن، داوطلب زیاد بود

    قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان.

    همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد!

    گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه، بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.

    دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان .

    جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار.

    بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان.

    همه رفتن الا پیرمرد!

    گفتن بیا!

    گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.

    مادرش منتظره!

     

    شهدا شرمنده ایم

    شهدا دعا داشتند، ‎ادعا نداشتند. نيايش داشتند، نمايش نداشتند. حيا داشتند، ريا نداشتند. رسم داشتند، اسم نداشتند

     

    *شادى روحشان صلوات*

     

    ( بمناسبت سالگرد آغاز جنگى كه خيلى از فرزندان عزيز ايران رو از خانواده هاشون گرفت)

    موضوعات: همه, به یاد شهدا ...  لینک ثابت



     [ 07:59:00 ب.ظ ]





    1 2 4

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    حلال جمیع مشکلات است حسین شوینده ی لوح سیئات است حسین ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلاست جائی که سفینه ی نجات است حسین