خودم را از اول، دوباره کشیدم

نشستم برایت ستاره کشیدم

کمی گریه کردم و پائین چشمم

نشستم دو تا راه چاره کشیدم

نشستم در این روضه های پر از نور

بهشتی پر از اِستعاره کشیدم

به آن دستهایی که سینه زنت بود

شبیه هزاران مِناره کشیدم

به دنبال تو انبیا را پیاده

از عرش از میان حسینیه ی خدا

آمد صدای ناله ی حَیَّ علی العزا

جمع ملائکه همه گریان شدند و بعد

گفتند تسلیت همه بر ساحت خدا

جبریل بال خدمت خود را گشود و گفت

یا رب إجازه هست که شوم فرش این عزا

آدم ز جَنّت آمد و ناله کنان نشست

در بَزم استجابت بی قید هر دعا

او که هزار بار به ناله نشسته بود

یک یاحسین گفت و همان لحظه شد به پا

به دنبال تو انبیا را پیاده

تو را روی نیزه سواره کشیدند

و چندین شب بعد در یک خرابه

تو را روی دست ستاره کشیدم

نمیشد بخوانی ولی روضه اش را

فقط یک کمی با اشاره کشیدم

قد کوچکش خم شده بود و او را

در آغوش یاس بهاره کشیدند

دل علقمه خون شد آن لحظه ای که

سرش مَعجری پاره پاره کشیدند

گوش کن تا درد هایم را بگویم بیشتر

گیسُوان غرق خونت را ببویم بیشتر

در بیابان بودم ترسیده بودم بارها

هر قَدَر از پشت سر از روبرویم بیشتر

هر قَدَر از دست تازیانه ش کردم فرار

آن سیاهی باز می آمد به سویم بیشتر

هرچه کمتر گریه کردم هر چه کمتر گُم شدم

هِی تبسم کرد و زد سیلی به رویم بیشتر

من به خود گفتم می آید بچه ها گفتند نه

ریخت از عباس آنجا آبرویم بیشتر

بعد از آن روزی که من از قافله جا مانده ام

عمّه دقت میکنم هرشب به مویم بیشتر

تا اومد بره میدان دید یه بچه پشت سر یه مرکب راه افتاده داره های های گریه میکنه، گفت: عزیز دلم چرا داری گریه میکنی، گفت: بابا غم دلم گرفته، ابی عبدالله خم شد بچه رو بداشت آورد جلوی زین خودش رو مرکب نشوند دست رو سرش می کشید چیه عزیز دلم، گفت: بابا خیلی تشنمه، بابا ببین لبام کبئد شده، گفت: عزیز دلم نگران نباش ایشاالله آب میرسه، گفت: بابا عموم رفته بود برام آب بیاره، خیلی وقته منتظرشم برنگشته، گفت: عزیز دلم من الان دارم میرم پیش عموت، به عموت میگم چقدر تشنه ای، گفت: بابا تا تو بری برگردی طول میکشه نمیشه منو ببری پیش عموم، دلم برا عموم یه ذره شده؛ بچه رو، رو زمین گذاشت، زینب بچه رو بغل گرفت به خیمه برد، گفت: عزیز دلم بیشتر از این جیگر باباتو آتیش نزن، کجا این بچه به بابا رسید، تا سرو وارد خرابه کردن سوال کرد: این سر سر کیه، هر چی این بچه خونا رو از گلو پاک می کرد دوباره خون تازه بیرون می اومد، هی  دستش می برد تو دهن بابا خونا رو از رو دهن پاک می کرد می گفت: بابا با من حرف بزن الان دق میکنم، میگه یه وقت خم شد لبا رو گذاشت رو لبای بابا…..

موضوعات: ماه محرم, دهه اول, روز سوم: حضرت رقیه علیهاالسلام  لینک ثابت



[شنبه 1394-08-02] [ 11:33:00 ق.ظ ]