گفت : رفتم در ِ خونه ی شهید،خبر شهادت بدم،در زدم،خانومش اومد دَم در،مقدمه چینی كردم بهش بگم خبر شهادت رو، از حرف های من شك كرد،چشماش پر اشك شد، گفت: اگه شهید شده دیگه هیچی نگو،گفتم:چرا؟گفت:دخترش داره میآد دَم در. گفت:بچه اش داره میآد. دیدم صدای پای بچه داره میآد،گفتم:باشه من هیچی نمی گم. یه دفعه دیدم یه دختر سه ، چهار ساله اومد دَم در؛ گفت:عمو تو رفیق بابای منی؟ گفتم:بله، گفت: یك دقیقه صبر كن!رفت داخل خونه، یك دفعه دیدم با كیفش اومد دَم در؛ عمو نری، كیفش رو باز كرد ،گفت:عمو برا بابام یه نقاشی كشیدم. برو بهش بگو زود بیاد ببینه. قول میدی بهش بگی؟گفتم:باشه بهش میگم. خانمش گریه شد من هم گریه شدم خداحافظی كردم رفتم، رفتم معراج الشهداء، روز بعد مردم، خانواده های شهدا دونه دونه می آمدند، می خواستند بدن عزیزشون رو تحویل بگیرن، دَم در ، جلوی بچه كوچولو ها رو میگرفتند نمی گذاشتند بیان داخل، میگه : من اونجا قدم میزدم،دیدم یكی داره میگه عمو، نگاه كردم دیدم همون بچه است،گفتم:ولش كن بذار این یه دونه بیاد،بیا عمو، اومد كنارم؛ گفتم: جونم عمو؟ گفت: مادرم گفت:بابام اینجاست. من رو ببر نقاشیم رو بهش نشون بدم، آوردمش كنار تابوت، كتاباشو توی تابوت خالی كرد، هی ورق زد، گرفت جلو صورت بابا،” از اینجا می خوام ببرمت جای دیگه” گفت:بابا،بابا،بابا. بابا برات نقاشی كشیدم؛ بابا دستام رو نگاه كن.
امشب خدا دعای مرا مستجاب كرد
بابا مرا برای خودش انتخاب كرد
من كه توان پا شدن از جا نداشتم
خیرش دهد عمه دوباره ثواب كرد
امشب دختر خانم ها منو ببخشن، مخصوصاً اونها كه بابا ندارند، دختر خیلی بابایی است،بخدا بابایی است
با این كه من خودم پر درد و جراحتم
زخم لب تو زخم دلم را كباب كرد
دروازه ی پر ازغم ساعات یك طرف
ما را یزید وارد بزم شراب كرد
در راه، شام دختر تو تازیانه بود
عمه تمام خرج سفر را حساب كرد
همه اش می اومد دور من، عمه ام رو می زدند، بابا به من می گفتند گریه نكن، من نمیتونستم بابا.
زجری كه من كشیدم از دست های زجر
عكس كبود از من دوردانه قاب كرد
گفتم نزن بال و پرم درد می كند
اما چه سود خواهش من را جواب كرد
من نذر كرده ام كه ببوسم لب های تو
حالا خدا دعای مرا مستجاب كرد
حسین….
رقیه سر رو بغل گرفته
زیباترین مسافر دنیا خوش آمدی
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
سرمای این خرابه فراموشمان شده
از وقتی تو اومدی غصه ها یادم رفته بابا
دل گرمی خرابه نشینا خوش آمدی
این شهر با رقیه تو قهر كرده است
هم صحبت سه ساله ی تنها خوش آمدی
رگ های گردنت چقدر نامرتب است
با تو چه كرده اند چرا ناخوش آمدی
خیلی شدم شبیهه مادر بزرگ
بابا یادته برام تعریف می كردی،میگفتی مادرم رو زدند،
همه ی دنیا رقیه است، بهترین نوا رقیه است
كی میتونه بگه امشب ،شب زهرا یا رقیه است
یكی یاس ِ یكی احساس، دختر ِ چو مادر حساس
یكی در قلب علی و ، یكی رو شونه ی عباس
یكیشون شیرین زبونه، یكی از خدا نشونه
یكیشون مثل پرستو، یكی مثل آسمونه
یكیشون داغ پسر داشت، اون یكی داغ پدر داشت
یكی داشت معجر پاره، یكی چادر خاكی به سر داشت
یكی گوشش لخته خون داشت، یكی دندوناش نشون داشت
یكی از غم بی تكلم، یكی لُكنت زبون داشت
یكی جسم لاغرش سوخت،یكی كُل پیكرش سوخت
یكی در حال فرار و یكی پشت در پرش سوخت
یكی موهاش و كشیدن، یكی پهلوش و دریدن
یكی دندوناش شكست و یكی بازوش و شكستند
یا حسین غریب مادر تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم تو بسه واسه حل مشكل من
یه روزی میآد آقا جون، كه رو چشمم پا بذاری
میبریم تا كربلا و نمیذاریم تو خُماری
یل كربلا اباالفضل قربون اون قد و بالات
همچین كه روح از بدن این دختر جدا شد، زینب فرستاد برید یه غساله خبر كنید،اومدند در خونه ها رو زدند، یه دفعه برگشت،گفت:خانم میگن ما فقط مسلمان غسل میدیم، یكی نگفت:این نوه ی پیغمبره، یكی پیدا شد، اومد همچین كه خواست غسل رو شروع كنه، همچین كه خواست لباس رو از بدن جدا كنه، سرش رو انداخت پایین از خرابه بره، خانم فرمود كجا میری؟خانم این بچه چه دردی داشته؟ همه ی بدنش كبوده، همه بدنش زخمه، گفت:اینها جای تازیانه است، اینجا یه غسال بود دست از غسل برداشت،یه جا هم بود امیرالمؤمنین، اسماء میگه دیدم غسل نمیده، رفت كنار دیوار، میگه:وای خانمم، اسماء بدن كبوده، زن و مرد صدا بزنید یا زهرا
[شنبه 1394-08-02] [ 11:17:00 ق.ظ ]